Instagram

یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر

و جئنا ببضاعه مزجاه فأوف لنا الکیل و تصدق علینا

یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر

و جئنا ببضاعه مزجاه فأوف لنا الکیل و تصدق علینا

پیام های کوتاه

طبقه بندی موضوعی

آخرین نظرات

۱۱ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

مثل همیشه وارد صحن امام شد و بی مکث و درنگ ، خود را تا منتها الیه سمت چپ صحن ، کشید . تفاوتش این بار با دفعات پیش فقط در عصایش بود . قبل از این همیشه او را با یک جفت عصای فلزی زیر دو بازویش می دیدم که آرام آرام وارد حرم می شد . عصایی که حالا طاق شده بود .

احساس کردم دستانم عرق کرده است . با گوشه ی چادر عرق دست هایم را گرفتم و گوشه ای ایستادم و نگاهم را به او دوختم . به دیوار تکیه داده بود و آستین هایش را بالا می زد . لبهایش به آرامی تکان می خورد ، گویا ذکری را زمزمه می کرد . جورابها را از پا در آورد و توی جیب گذاشت و مثل هر روز به سمت حوض بزرگ میان صحن به راه افتاد .

کار هر روزش همین بود . از صحن امام وارد می شد . کنار حوض وضو می گرفت . عصا زنان به سمت صحن گوهرشاد می رفت . چند دقیقه ای پشت پنجره های مشرف به ضریح می ایستاد و سلام می داد و سپس آرام آرام به سوی مسجد گوهرشاد به راه می افتاد . گوشه ای از مسجد ، عصا را بر زمین می گذاشت و به نماز می ایستاد .

وضو گرفتنش را تماشا کردم و ایستادم تا به راه بیفتد . کم کم توی جمعیتی که به سمت صحن گوهرشاد می رفتند گم شد . در هوای سرد زمستان ، گرمم شده بود  . خودم را به خنکای راهرو رساندم . دالان منتهی به صحن گوهرشاد ، شلوغ بود . پیرزن هایی با چادرهای گلدار و پیرمردهایی با عرقچین های سفید و خاکستری ، گریه کنان در و دیوار راهرو را می بوسیدند و آهسته آهسته خود را به صحن گوهرشاد می رساندند . وارد صحن که شدم ، مسئول کاروانشان با پرچمی در دست ، همگی را به یک سمت هدایت می کرد . گُر گرفته بودم . احساس کردم به سختی نفس می کشم . خود را از لا به لای جمعیت کاروان بیرون کشیدم و لحظه ای ایستادم . به سمت راست چرخیدم و سلام دادم . نور کاشی های طلایی گنبد که به چهره ام تابید ، در یک لحظه آن قدر همه جا پیش چشمم روشن شد که فکر کردم گم اش کرده ام . کمی پیش رفتم و سر چرخاندم . هنوز پشت پنجره ایستاده بود . نزدیک تر رفتم و در فاصله ی چند قدمی اش ایستادم . کارش که تمام شد برگشت و به سمت ورودی مسجد به راه افتاد .

ضربان قلبم تند شده بود . می دانستم خون به چهره ام دویده و صورتم را سرخ کرده . چادر را جلوتر کشیدم و رویم را محکمتر گرفتم . در همان حال عرق دستم را به چادر سپردم و پیش رفتم :

-         سلام

...