ناگهان ماشینی مقابلم توقف می کند .
- خانم ! کتاب ببند
تا به خودم بیایم و بفهمم که این جمله را کسی خطاب به من گفته است ، عربی هیکل مند از ماشین پیاده می شود و به سمتم می آید . همزمان آقای جازمی هم جمعیت را کنار می زند و خودش را به من می رساند و کتاب را می بندد و گوشه ی چادرم را به سمت خودش می کشد . درب ماشین ، مقابلم باز است و مرد عرب ، سعی دارد به سمت خودرو هدایتم کند . من همچنان گریه می کنم و از مکالمه ی آقای جازمی با مرد عرب سر در نمی آورم . خاله که کمی از من فاصله گرفته بود ، مثل باقی هم کاروانی ها متوجه قضیه شده و خودش را سریع به من رسانده . به خودم که می آیم مرد عرب با ماشین اداره ی امور فرهنگی و عقیدتی حرم ، رفته است و من مانده ام و زیارتی که از آن منع شده ام . آن هم در اولین شب ورودم به حرم . در کمرم احساس درد شدیدی می کنم که در اثر شوک حضور آن مرد عرب عارض شده .
آقای جازمی پور ، آهسته می گوید : الان تجمع و دعا خواندن ممنوع است . کتاب را زیر چادر بگیر !
کمی بعد آرام تر می شوم و به همراه خاله به کاروان می پیوندیم که چند قدمی جلوتر از ما به سمت باب جبرئیل در حرکتند .
دیوار بقیع را می بینیم و به تذکرات مدیر کاروان دقت می کنیم . از آنجا که اجازه ی تجمع نداریم ، از همین مسیری که آمده ایم باز می گردیم . به سمت باب 8 حرکت می کنیم و به اتفاق راهی هتل می شویم .
ساعت 23:07 به هتل می رسیم .
ساعت نزدیک 24 است و همچنان بیدارم و کمرم درد می کند .
خیلی وقت بود نمی نوشتی رفیق... چه اتفاق دردناکی، اونم درست شب اول، لحظه وصال... :(