Instagram

یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر

و جئنا ببضاعه مزجاه فأوف لنا الکیل و تصدق علینا

یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر

و جئنا ببضاعه مزجاه فأوف لنا الکیل و تصدق علینا

پیام های کوتاه

طبقه بندی موضوعی

آخرین نظرات

مثل همیشه وارد صحن امام شد و بی مکث و درنگ ، خود را تا منتها الیه سمت چپ صحن ، کشید . تفاوتش این بار با دفعات پیش فقط در عصایش بود . قبل از این همیشه او را با یک جفت عصای فلزی زیر دو بازویش می دیدم که آرام آرام وارد حرم می شد . عصایی که حالا طاق شده بود .

احساس کردم دستانم عرق کرده است . با گوشه ی چادر عرق دست هایم را گرفتم و گوشه ای ایستادم و نگاهم را به او دوختم . به دیوار تکیه داده بود و آستین هایش را بالا می زد . لبهایش به آرامی تکان می خورد ، گویا ذکری را زمزمه می کرد . جورابها را از پا در آورد و توی جیب گذاشت و مثل هر روز به سمت حوض بزرگ میان صحن به راه افتاد .

کار هر روزش همین بود . از صحن امام وارد می شد . کنار حوض وضو می گرفت . عصا زنان به سمت صحن گوهرشاد می رفت . چند دقیقه ای پشت پنجره های مشرف به ضریح می ایستاد و سلام می داد و سپس آرام آرام به سوی مسجد گوهرشاد به راه می افتاد . گوشه ای از مسجد ، عصا را بر زمین می گذاشت و به نماز می ایستاد .

وضو گرفتنش را تماشا کردم و ایستادم تا به راه بیفتد . کم کم توی جمعیتی که به سمت صحن گوهرشاد می رفتند گم شد . در هوای سرد زمستان ، گرمم شده بود  . خودم را به خنکای راهرو رساندم . دالان منتهی به صحن گوهرشاد ، شلوغ بود . پیرزن هایی با چادرهای گلدار و پیرمردهایی با عرقچین های سفید و خاکستری ، گریه کنان در و دیوار راهرو را می بوسیدند و آهسته آهسته خود را به صحن گوهرشاد می رساندند . وارد صحن که شدم ، مسئول کاروانشان با پرچمی در دست ، همگی را به یک سمت هدایت می کرد . گُر گرفته بودم . احساس کردم به سختی نفس می کشم . خود را از لا به لای جمعیت کاروان بیرون کشیدم و لحظه ای ایستادم . به سمت راست چرخیدم و سلام دادم . نور کاشی های طلایی گنبد که به چهره ام تابید ، در یک لحظه آن قدر همه جا پیش چشمم روشن شد که فکر کردم گم اش کرده ام . کمی پیش رفتم و سر چرخاندم . هنوز پشت پنجره ایستاده بود . نزدیک تر رفتم و در فاصله ی چند قدمی اش ایستادم . کارش که تمام شد برگشت و به سمت ورودی مسجد به راه افتاد .

ضربان قلبم تند شده بود . می دانستم خون به چهره ام دویده و صورتم را سرخ کرده . چادر را جلوتر کشیدم و رویم را محکمتر گرفتم . در همان حال عرق دستم را به چادر سپردم و پیش رفتم :

-         سلام

...

نظرات  (۲)

همین شخصی که تو پست نوشتید
که اضطراب برای صحبت بود
پاسخ:
ما یک فامیل دوری داریم که بدلیل شخصیت و رفتارهای خاصی که داره همسفر شدن باهاش کمی مشکله
از قضا در عمره باهاش همسفر شدیم و این برای زائری که در همچین سفری باید مراعات نهایت اخلاق رو بکنه و خیلی مواظب رفتارش باشه کمی دشواره
اونم کسی مثل من که زود از کوره در میرم
به هر حال اون یازده روز به خیر گذشت
سلام
ایشون کی بودند که انقدر اضطراب برای صحبت بود؟
پاسخ:
سلام
ببخشید متوجه منظورتون نمیشم

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی