Instagram

یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر

و جئنا ببضاعه مزجاه فأوف لنا الکیل و تصدق علینا

یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر

و جئنا ببضاعه مزجاه فأوف لنا الکیل و تصدق علینا

پیام های کوتاه

طبقه بندی موضوعی

آخرین نظرات

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

از گیت رد شدیم . ساک ها هم رد شدند . مدیر کاروان و معاونش منتظر بودند .

قرار شد ساک های همگی مسافران به صورت جمعی از کانتر بگذرد . بنابراین ما هم ساک هایمان را در کنار ساک های دیگر مسافران رها کردیم .

آقای اکبری ( مدیر کاروان ) کیف های سورمه ای رنگ حاوی گذرنامه ، کارت پرواز ، کارت واکسن و کارت شناسایی زائران را به ترتیب شماره روی یک ردیف از صندلی ها چیده بود . کیف ها که توزیع شد ، گفتند هرکس سیمکارت عربستان می خواهد همینجا بخرد .

به باجه ی فروش سیمکارت رفتیم . دوسیمکارت گرفتم برای خودم و خاله جان . همسفر گفت که تلفن همراهش را نیاورده و سیمکارت نمی خواهد .

بعد از کنترل گذرنامه ها توسط باجه ی پلیس ، وارد سالن ترانزیت شدیم .

گذرنامه ام را باز کردم و دیدم مُهر نیروی انتظامی مرز هوایی رشت ، در آخرین صفحه ی روادید خورده است .

قانونا مُهر خروج خورده بودیم !

در سالن انتظار غلغله ای بود که نگو . دو کاروان یکی از رشت و دیگری از صومعه سرا ، بیشتر مسافران هم مسن و حتی پیر و سالخورده . میانگین سنی مسافران را با یک نگاه می شد محاسبه کرد . چیزی بین 45 تا 50 . یعنی من می شدم جزء جوان ترین های کاروان .

در فاصله ای که بیکار بودیم ، مفاتیح گوشی م را ( یعنی گوشی دخترخاله را ) بلوتوث کردم برای خاله و راه میانبر دسترسی به آن را نشانش دادم . کمی هم دعا خواندم که صدای اذان بلند شد . خاله و آن همسفر دیگر رفتند وضوخانه .

نمازخانه ی سالن انتظار خیلی کوچک بود . بنابراین به نوبت رفتیم و نماز خواندیم . وقتی نماز تمام شد دیدم هواپیمای سعودی وارد آسمان رشت شد و اجازه ی لندینگ گرفت . هواپیمای خالی از مسافر ، از عربستان آمده بود برای بردن ما لبخند

به فرودگاه که رسیدیم تازه فهمیدیم که باید در پارکینگ از خانواده هایمان خداحافظی کنیم . به دلیل جلوگیری از ازدحام ، به خانواده ها اجازه ی ورود به محوطه ی فرودگاه را نمی دادند .

وقتی رسیدیم همسفر دیگرمان هم آمده بود .

خاله هم رسید با دخترهایش و با همسر و دامادش .

قرار بود گوشی م را که یک w700  بدون مموری ! بود با گوشی دخترخاله جان که یک سونی اریکسون C5  بود عوض کنم . از قبل برنامه ی مفاتیح را هم ریخته بود داخلش .

از همگی خداحافظی کردیم . پدر و مادرم را در آغوش گرفتم .

وقتی رفتم توی آغوش پدرم ، شنیدم که آرام توی گوشم گفت : خیلی آرزو داشتم به این سفر بروی ، خوشحالم که بالاخره قسمتت شده .

در جواب با اشک گفتم : ممنونم که مرا راهی این سفر کردین .

سربازهایی که کنار فنس ها ایستاده بودند تا مانع ورود غیر زائران شوند ، آنقدر گفتند زود باشید و عجله کنید ، که یادم رفت تولد دخترخاله جان را بهش تبریک بگویم ( 18 بهمن تولد دخترخاله جان است . دختر کوچکه ی همین خاله جان که همسفری با او را افتخار پیدا کرده ام )

از محوطه رد شدیم . صدای کشیده شدن چرخ ساک های زائران روی آسفالت محوطه را هر زمان دیگری اگر می شنیدم ، از گوشخراشی اش شکوه می کردم . اما حالا شده بود زیباترین سمفونی زندگی م .

تقریبا جزء آخرین نفراتی بودیم که رسیده بودیم . به پشت درب سالن که رسیدیم یکی از زائران با لهجه ی گیلکی گفت « چه کار خوبی کردید که دیرتر آمدید ، ما از ساعت سه و نیم تا حالا توی این سرمای شدید ، معطلیم »

از گیت رد شدیم . ساک ها هم رد شدند . مدیر کاروان و معاونش منتظر بودند .

بسم الله و بالله

سه شنبه 18/11/90  مقارن 14 ربیع الاول 1433

مبدأ : فرودگاه سردار جنگل رشت

مقصد : فرودگاه ملک عبدالعزیز جده

می شود گفت شب اصلا نخوابیدم . از اشتیاق سفر خواب به چشمم نمی آمد .

گفته بودند ساعت سه و نیم فرودگاه باشید . ما البته همان سه و نیم تازه بیدار شدیم . همسر برادرم گفته بود می خواهد تا فرودگاه مشایعتم کند . هرچه گفتم زمستان است و نیمه شب است و هوا سرد است ، قبول نکرد .

مادر تا آمد صدایم کند که بیدار شوم ، نشستم روی تخت : من بیدارم

ساک را بسته بودم از شب قبل .

غسل زیارت هم کرده بودم و لباس های سفرم را آماده گذاشته بودم .

مانتوم را برای اولین بار بود که می پوشیدم . پس چند « انا انزلناه » خواندم و به تن کردم .

ساک را برداشتیم و به راه افتادیم . قرارمان با خاله در فرودگاه بود .

رفتیم دنبال همسر برادرم و به سمت فرودگاه به راه افتادیم .