Instagram

یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر

و جئنا ببضاعه مزجاه فأوف لنا الکیل و تصدق علینا

یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر

و جئنا ببضاعه مزجاه فأوف لنا الکیل و تصدق علینا

پیام های کوتاه

طبقه بندی موضوعی

آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گوهرشاد» ثبت شده است

***

یخ کرده بودم . عرق سرد را بر تنم احساس می کردم . بی هدف در صحن ها می چرخیدم و زمان را از یاد برده بودم . با این که بالاخره حرف دلم را به او گفته بودم ، احساس سبُکی نمی کردم . سنگین تر شده بودم . دلشوره داشتم . نمی دانستم روز بعد می بینم اش یا نه . با خودم فکر می کردم نکند از فردا دیگر نیاید . نکند نبینم اش . و بی درنگ به خودم نهیب می زدم که چه فکر باطلی ! مگر می شود نبینم اش . مگر می شود به زیارت نیاید . مگر می شود عادت هر روزه اش را ترک کند . 

تکلیف خودم را از حالا به بعد نمی دانستم . امیدوار بودم فردا هم مثل همیشه رأس ساعت همیشگی در حرم ببینم اش . با همین امید به سمت منزل به راه افتادم . توی راه به عکس العمل اش فکر می کردم . به اینکه ساکت و بی حرکت ایستاده بود . به اینکه سرش را پایین انداخته بود و به دقت به حرف هایم گوش می کرد . به اینکه حتا یک کلمه هم نگفت و به سوی مسجد حرکت کرد . انگار اصلا چیزی نشنیده بود یا انگار حرف مهمی نشنیده بود . 

هرچه بیشتر به او , واکنش اش فکر می کردم ، جزئیات کمتری را به خاطر می آوردم . مثل تصویری که هر لحظه در حال محو شدن بود . 

به خانه که رسیدم غروب شده بود . 

***

مثل همیشه وارد صحن امام شد و بی مکث و درنگ ، خود را تا منتها الیه سمت چپ صحن ، کشید . تفاوتش این بار با دفعات پیش فقط در عصایش بود . قبل از این همیشه او را با یک جفت عصای فلزی زیر دو بازویش می دیدم که آرام آرام وارد حرم می شد . عصایی که حالا طاق شده بود .

احساس کردم دستانم عرق کرده است . با گوشه ی چادر عرق دست هایم را گرفتم و گوشه ای ایستادم و نگاهم را به او دوختم . به دیوار تکیه داده بود و آستین هایش را بالا می زد . لبهایش به آرامی تکان می خورد ، گویا ذکری را زمزمه می کرد . جورابها را از پا در آورد و توی جیب گذاشت و مثل هر روز به سمت حوض بزرگ میان صحن به راه افتاد .

کار هر روزش همین بود . از صحن امام وارد می شد . کنار حوض وضو می گرفت . عصا زنان به سمت صحن گوهرشاد می رفت . چند دقیقه ای پشت پنجره های مشرف به ضریح می ایستاد و سلام می داد و سپس آرام آرام به سوی مسجد گوهرشاد به راه می افتاد . گوشه ای از مسجد ، عصا را بر زمین می گذاشت و به نماز می ایستاد .

وضو گرفتنش را تماشا کردم و ایستادم تا به راه بیفتد . کم کم توی جمعیتی که به سمت صحن گوهرشاد می رفتند گم شد . در هوای سرد زمستان ، گرمم شده بود  . خودم را به خنکای راهرو رساندم . دالان منتهی به صحن گوهرشاد ، شلوغ بود . پیرزن هایی با چادرهای گلدار و پیرمردهایی با عرقچین های سفید و خاکستری ، گریه کنان در و دیوار راهرو را می بوسیدند و آهسته آهسته خود را به صحن گوهرشاد می رساندند . وارد صحن که شدم ، مسئول کاروانشان با پرچمی در دست ، همگی را به یک سمت هدایت می کرد . گُر گرفته بودم . احساس کردم به سختی نفس می کشم . خود را از لا به لای جمعیت کاروان بیرون کشیدم و لحظه ای ایستادم . به سمت راست چرخیدم و سلام دادم . نور کاشی های طلایی گنبد که به چهره ام تابید ، در یک لحظه آن قدر همه جا پیش چشمم روشن شد که فکر کردم گم اش کرده ام . کمی پیش رفتم و سر چرخاندم . هنوز پشت پنجره ایستاده بود . نزدیک تر رفتم و در فاصله ی چند قدمی اش ایستادم . کارش که تمام شد برگشت و به سمت ورودی مسجد به راه افتاد .

ضربان قلبم تند شده بود . می دانستم خون به چهره ام دویده و صورتم را سرخ کرده . چادر را جلوتر کشیدم و رویم را محکمتر گرفتم . در همان حال عرق دستم را به چادر سپردم و پیش رفتم :

-         سلام

...