Instagram

یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر

و جئنا ببضاعه مزجاه فأوف لنا الکیل و تصدق علینا

یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر

و جئنا ببضاعه مزجاه فأوف لنا الکیل و تصدق علینا

پیام های کوتاه

طبقه بندی موضوعی

آخرین نظرات

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مکه» ثبت شده است

وارد مدینه شده ایم . هتلمان تازه تاسیس است و نمی توانیم پیدایش کنیم . اتوبوس در شهر می چرخد . ناگهان چشمم به قبه الخضراء می افتد .

خدای من !

حرم پیامبر ! مقابل چشم من !

اللهم صل علی محمد و آل محمد

اشک ، امان نمی دهد که خوب تماشا کنم این گنبد زیبا را .

در جستجوی هتل حرم را دور می زنیم ، دوباره و سه باره . گویا مسجدالنبی محوری است که ما را به گرد خویش در طواف آورده . بعد از یک ساعت طواف بر مدار مسجدالرسول ، هتل را پیدا می کنیم بالاخره . ساختمانهای بلند اجازه نمی دهند گنبد را ببینیم . اما گویا حرم در همین نزدیکی است و فاصله ی هتل تا حرم کوتاه است .

پیاده می شویم و ساک به دست وارد هتل می شویم .

مدت پروازمان را حدود سه ساعت و پانزده دقیقه اعلام کردند

ساعت 7:50 بر فراز البرز بودیم

کیفم را باز کردم و نامه ای را که مادر داده بود باز کرده و شروع کردم به خواندن

محتوای نامه عموما توصیه به صبر بود و سعه ی صدر ، چیزهایی که در من کمتر سراغش را می شود گرفت

( و البته دلیل اصلی این توصیه های مادر ، همسفر شدن من و خاله جان با ... بماند )

ساعت 8:35 بر فراز خلیج پاینده ی پارس

از این بالا می شد چند کشتی و لنج را به راحتی رصد کرد

تعدادشان البته اندک نبود

یک ایستگاه نفتی هم ( احتمالا ) دیدم

بعد از 17 سال دوباره بر فراز خلیج فارس قرار گرفته بودم و باز همان حس غرور

ساعت 9:00 صبح از بالا فقط یک سرزمین خشک و بی آب و علف پیداست

ظاهرا وارد خطوط هوایی عربستان شده ایم

از این بالا فقط یک کویر پهناور پیداست که تا چشم کار می کند وسعت دارد و یک جاده که از میان این برهوت ! گذشته است

ساعت 9:10

Doctor please

Doctor please

از طریق بلندگو درخواست پزشک کردند که : اگر در کاروان ، طبیب هست ، رجاءاً تعریف نفسه سریعاً

یکی از هم کاروانی ها را آوردند روی صندلی های جلوی ما ( که خالی بود ) نشاندند و کولر بالای سرش را روشن کردند و توصیه کردند به آرامی نفس عمیق بکشد .

ساعت 9:25

هر دم از این باغ بری می رسد

ظاهرا قرار گرفتن در ارتفاع بالا برای بعضی از هم کاروانی ها ، مشکلاتی در تنفس و ضربان قلب ایجاد می کند

این بار یک خانم را به صندلی های جلوی ما هدایت کردند و .. کولر و .. نفس عمیق و .. همان عبارتِ دکتر پلیز

ساعت 10:05

کم کم به منطقه ی کوهستانی عربستان نزدیک می شویم . به شهادت این که شهر مکه و بندرگاه بزرگ جده در منطقه ی کوهستانی حجاز قرار گرفته اند ، در می یابم که پایان پرواز نزدیک است .

ساعت 10:29

بر فراز جده ایم

جده ، شهر بزرگ ، وسیع و البته نسبتا پیشرفته ای است . و اصرار خاصی هم دارند که مساجد این شهر را طوری بسازند که قبله اش مستقیم در بیاید .

( شهر را که از بالا دیدم یاد دبی افتادم و خاطرات برایم زنده شد )

ساعت 10:40

Landing

ساعت 10:42

الحمد لله علی سلامة الوصول

این را سرمهماندار از بلندگو می گوید

در مطار ملک عبدالعزیز جده الدولی فرود آمدیم

حدود بیست دقیقه طول کشید تا هواپیما از باند به آشیانه برود

در این مسیر طولانی که در بزرگترین فرودگاه بین المللی جهان طی می کردیم ، از پنجره بیرون را می دیدم و سعی می کردم هواپیماها را شناسایی کنم

هواپیمای کشورهای ترکیه ، سوریه ، الجزایر ، انگلستان و .. البته امارات خودمان را شناختم

با دیدن نشان Fly Emirates  چنان ذوق زده شدم که انگار در کشور غریبه ، آشنا یافته بودم

با اتوبوس به سالن تشریفات ِ ورود ، منتقل شدیم

این اتوبوس ها که مسافتی کوتاه را از کنار پلکان هواپیما تا سالن سرپوشیده ی فرودگاه طی می کنند ، عموما برای اینکه گنجایش بیشتری در سوار کردن مسافر داشته باشند ، فقط تعداد محدودی صندلی دارند که ویژه ی سالمندان و بیماران است  .

یکی از همسفران که اولین بار بود سفر هوایی را تجربه می کرد ، شنیده بود برای رسیدن به مدینه باید حدود 6 ساعت از جده دور شویم ؛ به محض سوار شدن ، تصور کرد باید با همین اتوبوس ها تا مدینه برویم . ترسیده و شگفت زده گفت : یعنی باید 6 ساعت اینجا بایستیم ؟ :)

پس از تجدید وضو و پیدا کردن ساکهایمان که به طرز فجیعی روی زمین ریخته بود ، از سه گیت گذشتیم و هر بار گذرنامه نشان دادیم تا به منطقه ی خیمه گاهی ِ خارج از سالن رسیدیم .

فضایی با معماری زیبا که حالت خیمه ای ِ سقف ها ، موجب خنک نگاه داشتن هوای آن می شد .

اتوبوس ها منتظرمان بودند . با تاخیری نسبتا طولانی ، مدیر کاروان ، به جمع ملحق شد و گذرنامه ها را جمع کرد . ساک ها را در اتوبوس ها جاساز کردیم و خودمان هم سوار شدیم .

عجب اتوبوسی ! مسلمان نشنود کافر نبیناد

از گیت رد شدیم . ساک ها هم رد شدند . مدیر کاروان و معاونش منتظر بودند .

قرار شد ساک های همگی مسافران به صورت جمعی از کانتر بگذرد . بنابراین ما هم ساک هایمان را در کنار ساک های دیگر مسافران رها کردیم .

آقای اکبری ( مدیر کاروان ) کیف های سورمه ای رنگ حاوی گذرنامه ، کارت پرواز ، کارت واکسن و کارت شناسایی زائران را به ترتیب شماره روی یک ردیف از صندلی ها چیده بود . کیف ها که توزیع شد ، گفتند هرکس سیمکارت عربستان می خواهد همینجا بخرد .

به باجه ی فروش سیمکارت رفتیم . دوسیمکارت گرفتم برای خودم و خاله جان . همسفر گفت که تلفن همراهش را نیاورده و سیمکارت نمی خواهد .

بعد از کنترل گذرنامه ها توسط باجه ی پلیس ، وارد سالن ترانزیت شدیم .

گذرنامه ام را باز کردم و دیدم مُهر نیروی انتظامی مرز هوایی رشت ، در آخرین صفحه ی روادید خورده است .

قانونا مُهر خروج خورده بودیم !

در سالن انتظار غلغله ای بود که نگو . دو کاروان یکی از رشت و دیگری از صومعه سرا ، بیشتر مسافران هم مسن و حتی پیر و سالخورده . میانگین سنی مسافران را با یک نگاه می شد محاسبه کرد . چیزی بین 45 تا 50 . یعنی من می شدم جزء جوان ترین های کاروان .

در فاصله ای که بیکار بودیم ، مفاتیح گوشی م را ( یعنی گوشی دخترخاله را ) بلوتوث کردم برای خاله و راه میانبر دسترسی به آن را نشانش دادم . کمی هم دعا خواندم که صدای اذان بلند شد . خاله و آن همسفر دیگر رفتند وضوخانه .

نمازخانه ی سالن انتظار خیلی کوچک بود . بنابراین به نوبت رفتیم و نماز خواندیم . وقتی نماز تمام شد دیدم هواپیمای سعودی وارد آسمان رشت شد و اجازه ی لندینگ گرفت . هواپیمای خالی از مسافر ، از عربستان آمده بود برای بردن ما لبخند

به فرودگاه که رسیدیم تازه فهمیدیم که باید در پارکینگ از خانواده هایمان خداحافظی کنیم . به دلیل جلوگیری از ازدحام ، به خانواده ها اجازه ی ورود به محوطه ی فرودگاه را نمی دادند .

وقتی رسیدیم همسفر دیگرمان هم آمده بود .

خاله هم رسید با دخترهایش و با همسر و دامادش .

قرار بود گوشی م را که یک w700  بدون مموری ! بود با گوشی دخترخاله جان که یک سونی اریکسون C5  بود عوض کنم . از قبل برنامه ی مفاتیح را هم ریخته بود داخلش .

از همگی خداحافظی کردیم . پدر و مادرم را در آغوش گرفتم .

وقتی رفتم توی آغوش پدرم ، شنیدم که آرام توی گوشم گفت : خیلی آرزو داشتم به این سفر بروی ، خوشحالم که بالاخره قسمتت شده .

در جواب با اشک گفتم : ممنونم که مرا راهی این سفر کردین .

سربازهایی که کنار فنس ها ایستاده بودند تا مانع ورود غیر زائران شوند ، آنقدر گفتند زود باشید و عجله کنید ، که یادم رفت تولد دخترخاله جان را بهش تبریک بگویم ( 18 بهمن تولد دخترخاله جان است . دختر کوچکه ی همین خاله جان که همسفری با او را افتخار پیدا کرده ام )

از محوطه رد شدیم . صدای کشیده شدن چرخ ساک های زائران روی آسفالت محوطه را هر زمان دیگری اگر می شنیدم ، از گوشخراشی اش شکوه می کردم . اما حالا شده بود زیباترین سمفونی زندگی م .

تقریبا جزء آخرین نفراتی بودیم که رسیده بودیم . به پشت درب سالن که رسیدیم یکی از زائران با لهجه ی گیلکی گفت « چه کار خوبی کردید که دیرتر آمدید ، ما از ساعت سه و نیم تا حالا توی این سرمای شدید ، معطلیم »

از گیت رد شدیم . ساک ها هم رد شدند . مدیر کاروان و معاونش منتظر بودند .

بسم الله و بالله

سه شنبه 18/11/90  مقارن 14 ربیع الاول 1433

مبدأ : فرودگاه سردار جنگل رشت

مقصد : فرودگاه ملک عبدالعزیز جده

می شود گفت شب اصلا نخوابیدم . از اشتیاق سفر خواب به چشمم نمی آمد .

گفته بودند ساعت سه و نیم فرودگاه باشید . ما البته همان سه و نیم تازه بیدار شدیم . همسر برادرم گفته بود می خواهد تا فرودگاه مشایعتم کند . هرچه گفتم زمستان است و نیمه شب است و هوا سرد است ، قبول نکرد .

مادر تا آمد صدایم کند که بیدار شوم ، نشستم روی تخت : من بیدارم

ساک را بسته بودم از شب قبل .

غسل زیارت هم کرده بودم و لباس های سفرم را آماده گذاشته بودم .

مانتوم را برای اولین بار بود که می پوشیدم . پس چند « انا انزلناه » خواندم و به تن کردم .

ساک را برداشتیم و به راه افتادیم . قرارمان با خاله در فرودگاه بود .

رفتیم دنبال همسر برادرم و به سمت فرودگاه به راه افتادیم .