Instagram

یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر

و جئنا ببضاعه مزجاه فأوف لنا الکیل و تصدق علینا

یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر

و جئنا ببضاعه مزجاه فأوف لنا الکیل و تصدق علینا

پیام های کوتاه

طبقه بندی موضوعی

آخرین نظرات

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عمره» ثبت شده است

وارد ساختمانی نوساز می شویم که حتی تابلوی سردرش هم هنوز نصب نشده .

شنیده بودم که زائران در بدو ورود به هتل ، توسط مدیر ایرانی استقبال (پذیرش) پذیرایی شده و به اتاقهایشان راهنمایی می شوند . اینجا از تیم ایرانی هتل خبری نیست . در سکوت و غربت ، کلیدها را گرفته و به راهروی آسانسورها می رویم .

با وجود پنج آسانسور ، ازدحام در مقابل آسانسورها زیاد است . متوجه می شوم که به دستور مدیر عرب ، سه آسانسور خاموش است . برخی از همسفران که گویا تجربه ی سفرهای اینچنینی را نداشته اند ، سراغ راه پله را می گیرند . توجیهشان می کنیم که اولا هفت طبقه را که نمی شود از راه پله رفت و ثانیا اینجا اصلا راه پله ندارد و فقط پلکان اضطراری دارد برای مواقع خاص .

یکی دو نفر از همسفران سراغ سرویس بهداشتی لابی را می گیرند . بقیه ی زائران هم انگار تازه به صرافت دستشویی رفتن افتاده اند . خصوصا همسفران مسن تر . کم کم راهروی مقابل آسانسورها خلوت می شود . در همین اثنا ، پس از مذاکره ی مدیر کاروان با مدیر هتل ، آسانسورهای دیگر هم به راه افتاده و بالاخره موفق می شویم خودمان را به طبقه ی هشتم برسانیم .

ساعت 18:20 به وقت عربستان سعودی . در اتاق 816 جاگیر می شویم . اولین کارم این است که به دستور همسفرجان از پنجره ، بیرون را دید بزنم و موقعیت را شناسایی کنم . می خواهیم ببینیم حالا  که در آخرین طبقه اقامت داریم ، می توانیم قبه الخضراء را ببینیم یا نه ؟

خیال باطلی است گویا . پنجره ی اتاق ، مشرف است به دو منظره ی فوق العاده !!!:

ساختمانی نیمه کاره و در حال ساخت

و یک فضای گود برداری شده و پی ریزی شده با مساحت تقریبی 1500 متر

احتمالا هر دو قرار است هتل بشوند .

خلاصه اینکه حرم از اینجا پیدا نیست . البته یک ساعت بعد که قبله یابی می کنیم ، موقعیت اتاق نسبت به حرم را راحت تر تشخیص می دهم .

ساعت 20:10

بعد از استحمام و اقامه ی نماز مغرب و عشاء ،  به رستوران می رویم برای صرف شام .

هنوز هم از خدمه ی ایرانی هتل خبری نیست .

در رستوران اعلام می کنند که بعد از صرف شام آماده ی تشرف به حرم شویم . همگی ساعت ها را به وقت عربستان تنظیم می کنند و قرارمان می شود رأس ساعت 9 شب .

وارد مدینه شده ایم . هتلمان تازه تاسیس است و نمی توانیم پیدایش کنیم . اتوبوس در شهر می چرخد . ناگهان چشمم به قبه الخضراء می افتد .

خدای من !

حرم پیامبر ! مقابل چشم من !

اللهم صل علی محمد و آل محمد

اشک ، امان نمی دهد که خوب تماشا کنم این گنبد زیبا را .

در جستجوی هتل حرم را دور می زنیم ، دوباره و سه باره . گویا مسجدالنبی محوری است که ما را به گرد خویش در طواف آورده . بعد از یک ساعت طواف بر مدار مسجدالرسول ، هتل را پیدا می کنیم بالاخره . ساختمانهای بلند اجازه نمی دهند گنبد را ببینیم . اما گویا حرم در همین نزدیکی است و فاصله ی هتل تا حرم کوتاه است .

پیاده می شویم و ساک به دست وارد هتل می شویم .

باید ساعت را به وقت ایران تنظیم کنم

پیش از نماز فرصت کردم و کمی لباسهایم را سبک تر کردم از شدت گرما !

راه می افتیم تا 190 کیلومترِ باقی مانده تا مدینه النبی را بپیماییم . ان شاء الله امشب به محضر حضرتشان شرفیاب می شویم .

ساعت 16:10 به وقت عربستان

کمی از شدت گرما کاسته شده . هوا صاف است و تا چشم کار می کند ، بیابان .

فاصله تا مدینه ی منوره  104 کیلومتر

این همسفران ما از خواب سیر نمی شوند گویا . اندکی از مسافران بیدارند و باقی ، خوابِ خواب . معاون کاروان ، آقای جازمی پور ، گاه گاهی با راننده گفت و گو می کند .

برای من که در سفرهای زمینی ، خواب به چشمم نمی آید ، تماشای مناظر اطراف جاده همیشه جذابیت داشته اما اینجا و در این سفر ، نمای بیرون ، یکدست بیابان است .

ساعت 16:15 تابلویی کنار جاده نصب شده بود : منطقه عواصف رملیه

به نظرم یعنی بادهای شنی!

 

ساعت 17:15 به میقات ذوالحلیفه رسیده ایم یعنی همان جایی که مسجد شجره در آن ساخته شده  و ما نیز ان شاء الله باید از همین میقات محرم شویم . این میقات ، سابقا خارج از شهر مدینه قرار داشت اما سالهاست که به دلیل وسعت یافتن شهر ، میقات ذوالحلیفه ( و مسجد شجره ) در حاشیه ی جنوبی مدینه النبی قرار دارد .

دیگر وارد محدوده ی مدینه ی منوره شده ایم . شهر مدینه با ساختمانهای سفید رنگش کم کم نمودار می شود . مسافران مدام صلوات می فرستند . اصلش هم اینجا هیچ ذکری برتر و بهتر از صلوات نیست .

اللهم صل علی محمد و آل محمد

از گیت رد شدیم . ساک ها هم رد شدند . مدیر کاروان و معاونش منتظر بودند .

قرار شد ساک های همگی مسافران به صورت جمعی از کانتر بگذرد . بنابراین ما هم ساک هایمان را در کنار ساک های دیگر مسافران رها کردیم .

آقای اکبری ( مدیر کاروان ) کیف های سورمه ای رنگ حاوی گذرنامه ، کارت پرواز ، کارت واکسن و کارت شناسایی زائران را به ترتیب شماره روی یک ردیف از صندلی ها چیده بود . کیف ها که توزیع شد ، گفتند هرکس سیمکارت عربستان می خواهد همینجا بخرد .

به باجه ی فروش سیمکارت رفتیم . دوسیمکارت گرفتم برای خودم و خاله جان . همسفر گفت که تلفن همراهش را نیاورده و سیمکارت نمی خواهد .

بعد از کنترل گذرنامه ها توسط باجه ی پلیس ، وارد سالن ترانزیت شدیم .

گذرنامه ام را باز کردم و دیدم مُهر نیروی انتظامی مرز هوایی رشت ، در آخرین صفحه ی روادید خورده است .

قانونا مُهر خروج خورده بودیم !

در سالن انتظار غلغله ای بود که نگو . دو کاروان یکی از رشت و دیگری از صومعه سرا ، بیشتر مسافران هم مسن و حتی پیر و سالخورده . میانگین سنی مسافران را با یک نگاه می شد محاسبه کرد . چیزی بین 45 تا 50 . یعنی من می شدم جزء جوان ترین های کاروان .

در فاصله ای که بیکار بودیم ، مفاتیح گوشی م را ( یعنی گوشی دخترخاله را ) بلوتوث کردم برای خاله و راه میانبر دسترسی به آن را نشانش دادم . کمی هم دعا خواندم که صدای اذان بلند شد . خاله و آن همسفر دیگر رفتند وضوخانه .

نمازخانه ی سالن انتظار خیلی کوچک بود . بنابراین به نوبت رفتیم و نماز خواندیم . وقتی نماز تمام شد دیدم هواپیمای سعودی وارد آسمان رشت شد و اجازه ی لندینگ گرفت . هواپیمای خالی از مسافر ، از عربستان آمده بود برای بردن ما لبخند

به فرودگاه که رسیدیم تازه فهمیدیم که باید در پارکینگ از خانواده هایمان خداحافظی کنیم . به دلیل جلوگیری از ازدحام ، به خانواده ها اجازه ی ورود به محوطه ی فرودگاه را نمی دادند .

وقتی رسیدیم همسفر دیگرمان هم آمده بود .

خاله هم رسید با دخترهایش و با همسر و دامادش .

قرار بود گوشی م را که یک w700  بدون مموری ! بود با گوشی دخترخاله جان که یک سونی اریکسون C5  بود عوض کنم . از قبل برنامه ی مفاتیح را هم ریخته بود داخلش .

از همگی خداحافظی کردیم . پدر و مادرم را در آغوش گرفتم .

وقتی رفتم توی آغوش پدرم ، شنیدم که آرام توی گوشم گفت : خیلی آرزو داشتم به این سفر بروی ، خوشحالم که بالاخره قسمتت شده .

در جواب با اشک گفتم : ممنونم که مرا راهی این سفر کردین .

سربازهایی که کنار فنس ها ایستاده بودند تا مانع ورود غیر زائران شوند ، آنقدر گفتند زود باشید و عجله کنید ، که یادم رفت تولد دخترخاله جان را بهش تبریک بگویم ( 18 بهمن تولد دخترخاله جان است . دختر کوچکه ی همین خاله جان که همسفری با او را افتخار پیدا کرده ام )

از محوطه رد شدیم . صدای کشیده شدن چرخ ساک های زائران روی آسفالت محوطه را هر زمان دیگری اگر می شنیدم ، از گوشخراشی اش شکوه می کردم . اما حالا شده بود زیباترین سمفونی زندگی م .

تقریبا جزء آخرین نفراتی بودیم که رسیده بودیم . به پشت درب سالن که رسیدیم یکی از زائران با لهجه ی گیلکی گفت « چه کار خوبی کردید که دیرتر آمدید ، ما از ساعت سه و نیم تا حالا توی این سرمای شدید ، معطلیم »

از گیت رد شدیم . ساک ها هم رد شدند . مدیر کاروان و معاونش منتظر بودند .

بسم الله و بالله

سه شنبه 18/11/90  مقارن 14 ربیع الاول 1433

مبدأ : فرودگاه سردار جنگل رشت

مقصد : فرودگاه ملک عبدالعزیز جده

می شود گفت شب اصلا نخوابیدم . از اشتیاق سفر خواب به چشمم نمی آمد .

گفته بودند ساعت سه و نیم فرودگاه باشید . ما البته همان سه و نیم تازه بیدار شدیم . همسر برادرم گفته بود می خواهد تا فرودگاه مشایعتم کند . هرچه گفتم زمستان است و نیمه شب است و هوا سرد است ، قبول نکرد .

مادر تا آمد صدایم کند که بیدار شوم ، نشستم روی تخت : من بیدارم

ساک را بسته بودم از شب قبل .

غسل زیارت هم کرده بودم و لباس های سفرم را آماده گذاشته بودم .

مانتوم را برای اولین بار بود که می پوشیدم . پس چند « انا انزلناه » خواندم و به تن کردم .

ساک را برداشتیم و به راه افتادیم . قرارمان با خاله در فرودگاه بود .

رفتیم دنبال همسر برادرم و به سمت فرودگاه به راه افتادیم .