Instagram

یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر

و جئنا ببضاعه مزجاه فأوف لنا الکیل و تصدق علینا

یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر

و جئنا ببضاعه مزجاه فأوف لنا الکیل و تصدق علینا

پیام های کوتاه

طبقه بندی موضوعی

آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفر» ثبت شده است

باید ساعت را به وقت ایران تنظیم کنم

پیش از نماز فرصت کردم و کمی لباسهایم را سبک تر کردم از شدت گرما !

راه می افتیم تا 190 کیلومترِ باقی مانده تا مدینه النبی را بپیماییم . ان شاء الله امشب به محضر حضرتشان شرفیاب می شویم .

ساعت 16:10 به وقت عربستان

کمی از شدت گرما کاسته شده . هوا صاف است و تا چشم کار می کند ، بیابان .

فاصله تا مدینه ی منوره  104 کیلومتر

این همسفران ما از خواب سیر نمی شوند گویا . اندکی از مسافران بیدارند و باقی ، خوابِ خواب . معاون کاروان ، آقای جازمی پور ، گاه گاهی با راننده گفت و گو می کند .

برای من که در سفرهای زمینی ، خواب به چشمم نمی آید ، تماشای مناظر اطراف جاده همیشه جذابیت داشته اما اینجا و در این سفر ، نمای بیرون ، یکدست بیابان است .

ساعت 16:15 تابلویی کنار جاده نصب شده بود : منطقه عواصف رملیه

به نظرم یعنی بادهای شنی!

 

ساعت 17:15 به میقات ذوالحلیفه رسیده ایم یعنی همان جایی که مسجد شجره در آن ساخته شده  و ما نیز ان شاء الله باید از همین میقات محرم شویم . این میقات ، سابقا خارج از شهر مدینه قرار داشت اما سالهاست که به دلیل وسعت یافتن شهر ، میقات ذوالحلیفه ( و مسجد شجره ) در حاشیه ی جنوبی مدینه النبی قرار دارد .

دیگر وارد محدوده ی مدینه ی منوره شده ایم . شهر مدینه با ساختمانهای سفید رنگش کم کم نمودار می شود . مسافران مدام صلوات می فرستند . اصلش هم اینجا هیچ ذکری برتر و بهتر از صلوات نیست .

اللهم صل علی محمد و آل محمد

به فرودگاه که رسیدیم تازه فهمیدیم که باید در پارکینگ از خانواده هایمان خداحافظی کنیم . به دلیل جلوگیری از ازدحام ، به خانواده ها اجازه ی ورود به محوطه ی فرودگاه را نمی دادند .

وقتی رسیدیم همسفر دیگرمان هم آمده بود .

خاله هم رسید با دخترهایش و با همسر و دامادش .

قرار بود گوشی م را که یک w700  بدون مموری ! بود با گوشی دخترخاله جان که یک سونی اریکسون C5  بود عوض کنم . از قبل برنامه ی مفاتیح را هم ریخته بود داخلش .

از همگی خداحافظی کردیم . پدر و مادرم را در آغوش گرفتم .

وقتی رفتم توی آغوش پدرم ، شنیدم که آرام توی گوشم گفت : خیلی آرزو داشتم به این سفر بروی ، خوشحالم که بالاخره قسمتت شده .

در جواب با اشک گفتم : ممنونم که مرا راهی این سفر کردین .

سربازهایی که کنار فنس ها ایستاده بودند تا مانع ورود غیر زائران شوند ، آنقدر گفتند زود باشید و عجله کنید ، که یادم رفت تولد دخترخاله جان را بهش تبریک بگویم ( 18 بهمن تولد دخترخاله جان است . دختر کوچکه ی همین خاله جان که همسفری با او را افتخار پیدا کرده ام )

از محوطه رد شدیم . صدای کشیده شدن چرخ ساک های زائران روی آسفالت محوطه را هر زمان دیگری اگر می شنیدم ، از گوشخراشی اش شکوه می کردم . اما حالا شده بود زیباترین سمفونی زندگی م .

تقریبا جزء آخرین نفراتی بودیم که رسیده بودیم . به پشت درب سالن که رسیدیم یکی از زائران با لهجه ی گیلکی گفت « چه کار خوبی کردید که دیرتر آمدید ، ما از ساعت سه و نیم تا حالا توی این سرمای شدید ، معطلیم »

از گیت رد شدیم . ساک ها هم رد شدند . مدیر کاروان و معاونش منتظر بودند .

بسم الله و بالله

سه شنبه 18/11/90  مقارن 14 ربیع الاول 1433

مبدأ : فرودگاه سردار جنگل رشت

مقصد : فرودگاه ملک عبدالعزیز جده

می شود گفت شب اصلا نخوابیدم . از اشتیاق سفر خواب به چشمم نمی آمد .

گفته بودند ساعت سه و نیم فرودگاه باشید . ما البته همان سه و نیم تازه بیدار شدیم . همسر برادرم گفته بود می خواهد تا فرودگاه مشایعتم کند . هرچه گفتم زمستان است و نیمه شب است و هوا سرد است ، قبول نکرد .

مادر تا آمد صدایم کند که بیدار شوم ، نشستم روی تخت : من بیدارم

ساک را بسته بودم از شب قبل .

غسل زیارت هم کرده بودم و لباس های سفرم را آماده گذاشته بودم .

مانتوم را برای اولین بار بود که می پوشیدم . پس چند « انا انزلناه » خواندم و به تن کردم .

ساک را برداشتیم و به راه افتادیم . قرارمان با خاله در فرودگاه بود .

رفتیم دنبال همسر برادرم و به سمت فرودگاه به راه افتادیم .