Instagram

یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر

و جئنا ببضاعه مزجاه فأوف لنا الکیل و تصدق علینا

یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر

و جئنا ببضاعه مزجاه فأوف لنا الکیل و تصدق علینا

پیام های کوتاه

طبقه بندی موضوعی

آخرین نظرات

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرم» ثبت شده است

وارد ساختمانی نوساز می شویم که حتی تابلوی سردرش هم هنوز نصب نشده .

شنیده بودم که زائران در بدو ورود به هتل ، توسط مدیر ایرانی استقبال (پذیرش) پذیرایی شده و به اتاقهایشان راهنمایی می شوند . اینجا از تیم ایرانی هتل خبری نیست . در سکوت و غربت ، کلیدها را گرفته و به راهروی آسانسورها می رویم .

با وجود پنج آسانسور ، ازدحام در مقابل آسانسورها زیاد است . متوجه می شوم که به دستور مدیر عرب ، سه آسانسور خاموش است . برخی از همسفران که گویا تجربه ی سفرهای اینچنینی را نداشته اند ، سراغ راه پله را می گیرند . توجیهشان می کنیم که اولا هفت طبقه را که نمی شود از راه پله رفت و ثانیا اینجا اصلا راه پله ندارد و فقط پلکان اضطراری دارد برای مواقع خاص .

یکی دو نفر از همسفران سراغ سرویس بهداشتی لابی را می گیرند . بقیه ی زائران هم انگار تازه به صرافت دستشویی رفتن افتاده اند . خصوصا همسفران مسن تر . کم کم راهروی مقابل آسانسورها خلوت می شود . در همین اثنا ، پس از مذاکره ی مدیر کاروان با مدیر هتل ، آسانسورهای دیگر هم به راه افتاده و بالاخره موفق می شویم خودمان را به طبقه ی هشتم برسانیم .

ساعت 18:20 به وقت عربستان سعودی . در اتاق 816 جاگیر می شویم . اولین کارم این است که به دستور همسفرجان از پنجره ، بیرون را دید بزنم و موقعیت را شناسایی کنم . می خواهیم ببینیم حالا  که در آخرین طبقه اقامت داریم ، می توانیم قبه الخضراء را ببینیم یا نه ؟

خیال باطلی است گویا . پنجره ی اتاق ، مشرف است به دو منظره ی فوق العاده !!!:

ساختمانی نیمه کاره و در حال ساخت

و یک فضای گود برداری شده و پی ریزی شده با مساحت تقریبی 1500 متر

احتمالا هر دو قرار است هتل بشوند .

خلاصه اینکه حرم از اینجا پیدا نیست . البته یک ساعت بعد که قبله یابی می کنیم ، موقعیت اتاق نسبت به حرم را راحت تر تشخیص می دهم .

ساعت 20:10

بعد از استحمام و اقامه ی نماز مغرب و عشاء ،  به رستوران می رویم برای صرف شام .

هنوز هم از خدمه ی ایرانی هتل خبری نیست .

در رستوران اعلام می کنند که بعد از صرف شام آماده ی تشرف به حرم شویم . همگی ساعت ها را به وقت عربستان تنظیم می کنند و قرارمان می شود رأس ساعت 9 شب .

وارد مدینه شده ایم . هتلمان تازه تاسیس است و نمی توانیم پیدایش کنیم . اتوبوس در شهر می چرخد . ناگهان چشمم به قبه الخضراء می افتد .

خدای من !

حرم پیامبر ! مقابل چشم من !

اللهم صل علی محمد و آل محمد

اشک ، امان نمی دهد که خوب تماشا کنم این گنبد زیبا را .

در جستجوی هتل حرم را دور می زنیم ، دوباره و سه باره . گویا مسجدالنبی محوری است که ما را به گرد خویش در طواف آورده . بعد از یک ساعت طواف بر مدار مسجدالرسول ، هتل را پیدا می کنیم بالاخره . ساختمانهای بلند اجازه نمی دهند گنبد را ببینیم . اما گویا حرم در همین نزدیکی است و فاصله ی هتل تا حرم کوتاه است .

پیاده می شویم و ساک به دست وارد هتل می شویم .

باید ساعت را به وقت ایران تنظیم کنم

پیش از نماز فرصت کردم و کمی لباسهایم را سبک تر کردم از شدت گرما !

راه می افتیم تا 190 کیلومترِ باقی مانده تا مدینه النبی را بپیماییم . ان شاء الله امشب به محضر حضرتشان شرفیاب می شویم .

ساعت 16:10 به وقت عربستان

کمی از شدت گرما کاسته شده . هوا صاف است و تا چشم کار می کند ، بیابان .

فاصله تا مدینه ی منوره  104 کیلومتر

این همسفران ما از خواب سیر نمی شوند گویا . اندکی از مسافران بیدارند و باقی ، خوابِ خواب . معاون کاروان ، آقای جازمی پور ، گاه گاهی با راننده گفت و گو می کند .

برای من که در سفرهای زمینی ، خواب به چشمم نمی آید ، تماشای مناظر اطراف جاده همیشه جذابیت داشته اما اینجا و در این سفر ، نمای بیرون ، یکدست بیابان است .

ساعت 16:15 تابلویی کنار جاده نصب شده بود : منطقه عواصف رملیه

به نظرم یعنی بادهای شنی!

 

ساعت 17:15 به میقات ذوالحلیفه رسیده ایم یعنی همان جایی که مسجد شجره در آن ساخته شده  و ما نیز ان شاء الله باید از همین میقات محرم شویم . این میقات ، سابقا خارج از شهر مدینه قرار داشت اما سالهاست که به دلیل وسعت یافتن شهر ، میقات ذوالحلیفه ( و مسجد شجره ) در حاشیه ی جنوبی مدینه النبی قرار دارد .

دیگر وارد محدوده ی مدینه ی منوره شده ایم . شهر مدینه با ساختمانهای سفید رنگش کم کم نمودار می شود . مسافران مدام صلوات می فرستند . اصلش هم اینجا هیچ ذکری برتر و بهتر از صلوات نیست .

اللهم صل علی محمد و آل محمد

***

یخ کرده بودم . عرق سرد را بر تنم احساس می کردم . بی هدف در صحن ها می چرخیدم و زمان را از یاد برده بودم . با این که بالاخره حرف دلم را به او گفته بودم ، احساس سبُکی نمی کردم . سنگین تر شده بودم . دلشوره داشتم . نمی دانستم روز بعد می بینم اش یا نه . با خودم فکر می کردم نکند از فردا دیگر نیاید . نکند نبینم اش . و بی درنگ به خودم نهیب می زدم که چه فکر باطلی ! مگر می شود نبینم اش . مگر می شود به زیارت نیاید . مگر می شود عادت هر روزه اش را ترک کند . 

تکلیف خودم را از حالا به بعد نمی دانستم . امیدوار بودم فردا هم مثل همیشه رأس ساعت همیشگی در حرم ببینم اش . با همین امید به سمت منزل به راه افتادم . توی راه به عکس العمل اش فکر می کردم . به اینکه ساکت و بی حرکت ایستاده بود . به اینکه سرش را پایین انداخته بود و به دقت به حرف هایم گوش می کرد . به اینکه حتا یک کلمه هم نگفت و به سوی مسجد حرکت کرد . انگار اصلا چیزی نشنیده بود یا انگار حرف مهمی نشنیده بود . 

هرچه بیشتر به او , واکنش اش فکر می کردم ، جزئیات کمتری را به خاطر می آوردم . مثل تصویری که هر لحظه در حال محو شدن بود . 

به خانه که رسیدم غروب شده بود . 

***

مثل همیشه وارد صحن امام شد و بی مکث و درنگ ، خود را تا منتها الیه سمت چپ صحن ، کشید . تفاوتش این بار با دفعات پیش فقط در عصایش بود . قبل از این همیشه او را با یک جفت عصای فلزی زیر دو بازویش می دیدم که آرام آرام وارد حرم می شد . عصایی که حالا طاق شده بود .

احساس کردم دستانم عرق کرده است . با گوشه ی چادر عرق دست هایم را گرفتم و گوشه ای ایستادم و نگاهم را به او دوختم . به دیوار تکیه داده بود و آستین هایش را بالا می زد . لبهایش به آرامی تکان می خورد ، گویا ذکری را زمزمه می کرد . جورابها را از پا در آورد و توی جیب گذاشت و مثل هر روز به سمت حوض بزرگ میان صحن به راه افتاد .

کار هر روزش همین بود . از صحن امام وارد می شد . کنار حوض وضو می گرفت . عصا زنان به سمت صحن گوهرشاد می رفت . چند دقیقه ای پشت پنجره های مشرف به ضریح می ایستاد و سلام می داد و سپس آرام آرام به سوی مسجد گوهرشاد به راه می افتاد . گوشه ای از مسجد ، عصا را بر زمین می گذاشت و به نماز می ایستاد .

وضو گرفتنش را تماشا کردم و ایستادم تا به راه بیفتد . کم کم توی جمعیتی که به سمت صحن گوهرشاد می رفتند گم شد . در هوای سرد زمستان ، گرمم شده بود  . خودم را به خنکای راهرو رساندم . دالان منتهی به صحن گوهرشاد ، شلوغ بود . پیرزن هایی با چادرهای گلدار و پیرمردهایی با عرقچین های سفید و خاکستری ، گریه کنان در و دیوار راهرو را می بوسیدند و آهسته آهسته خود را به صحن گوهرشاد می رساندند . وارد صحن که شدم ، مسئول کاروانشان با پرچمی در دست ، همگی را به یک سمت هدایت می کرد . گُر گرفته بودم . احساس کردم به سختی نفس می کشم . خود را از لا به لای جمعیت کاروان بیرون کشیدم و لحظه ای ایستادم . به سمت راست چرخیدم و سلام دادم . نور کاشی های طلایی گنبد که به چهره ام تابید ، در یک لحظه آن قدر همه جا پیش چشمم روشن شد که فکر کردم گم اش کرده ام . کمی پیش رفتم و سر چرخاندم . هنوز پشت پنجره ایستاده بود . نزدیک تر رفتم و در فاصله ی چند قدمی اش ایستادم . کارش که تمام شد برگشت و به سمت ورودی مسجد به راه افتاد .

ضربان قلبم تند شده بود . می دانستم خون به چهره ام دویده و صورتم را سرخ کرده . چادر را جلوتر کشیدم و رویم را محکمتر گرفتم . در همان حال عرق دستم را به چادر سپردم و پیش رفتم :

-         سلام

...