به فرودگاه که رسیدیم تازه فهمیدیم که باید در پارکینگ از خانواده هایمان خداحافظی کنیم . به دلیل جلوگیری از ازدحام ، به خانواده ها اجازه ی ورود به محوطه ی فرودگاه را نمی دادند .
وقتی رسیدیم همسفر دیگرمان هم آمده بود .
خاله هم رسید با دخترهایش و با همسر و دامادش .
قرار بود گوشی م را که یک w700 بدون مموری ! بود با گوشی دخترخاله جان که یک سونی اریکسون C5 بود عوض کنم . از قبل برنامه ی مفاتیح را هم ریخته بود داخلش .
از همگی خداحافظی کردیم . پدر و مادرم را در آغوش گرفتم .
وقتی رفتم توی آغوش پدرم ، شنیدم که آرام توی گوشم گفت : خیلی آرزو داشتم به این سفر بروی ، خوشحالم که بالاخره قسمتت شده .
در جواب با اشک گفتم : ممنونم که مرا راهی این سفر کردین .
سربازهایی که کنار فنس ها ایستاده بودند تا مانع ورود غیر زائران شوند ، آنقدر گفتند زود باشید و عجله کنید ، که یادم رفت تولد دخترخاله جان را بهش تبریک بگویم ( 18 بهمن تولد دخترخاله جان است . دختر کوچکه ی همین خاله جان که همسفری با او را افتخار پیدا کرده ام )
از محوطه رد شدیم . صدای کشیده شدن چرخ ساک های زائران روی آسفالت محوطه را هر زمان دیگری اگر می شنیدم ، از گوشخراشی اش شکوه می کردم . اما حالا شده بود زیباترین سمفونی زندگی م .
تقریبا جزء آخرین نفراتی بودیم که رسیده بودیم . به پشت درب سالن که رسیدیم یکی از زائران با لهجه ی گیلکی گفت « چه کار خوبی کردید که دیرتر آمدید ، ما از ساعت سه و نیم تا حالا توی این سرمای شدید ، معطلیم »
از گیت رد شدیم . ساک ها هم رد شدند . مدیر کاروان و معاونش منتظر بودند .
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.